کد مطلب:140530 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:119

واقعه دیگر در بین راه کوفه و شام
قطب راوندی از ابوالفرج از سعید بن ابی رجا از سلیمان بن اعمش روایت می كند كه روزی مشغول طواف خانه ی خدا بودم كسی را دیدم كه مناجات می كند و می گوید اللهم اغفرلی و انا اعلم انك لا تغفر یعنی خدایا مرا بیامرز هر چند می دانم نخواهی آمرزید از این سخن لرزه بر تن من افتاد پیش رفته باو گفتم ای نامرد این چه سخن است كه می گوئی در حرم خدا و رسول خدا در ماه حرام و ایام حرام چگونه


از مغفرت خدا مأیوس گشته گفت به جهت آنكه گناهی عظیم از من صادر شده باو گفتم آیا گناه تو بزرگتر است یا كوه تهامه گفت گناه من گفتم گناه تو بزرگتر است یا كوههای رواسی گفت گناه من هرگاه بخواهی گناه خود را بتو بازگویم گفتم بگو گفت از حرم بیرون بیا تا بگویم چون بیرون آمدیم در گوشه نشست گفت ای برادر من یكی از لشگریان مشئوم پسر سعد بودم و از جمله آن چهل نفری بودم كه با آنها سر مطهر فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله را از كوفه به شام بردیم در بین راه بر یك مرد نصرانی برخوردیم و كان الرأس معنا مزكورا علی رمح و معه الأحراس سر مقدس امام علیه السلام را بر سر نیزه زده و در پای آن مشغول غذا خوردن بودیم در این اثناء دیدیم دستی از غیب ظاهر شد و بر دیوار دیر نوشت



اترجوا امة قتلت حسینا

شفاعة جده یوم الحساب



ما جماعت از آن حكایت به جزع و واهمه برآمدیم یكی از ما خواست آن دست را بگیرد غائب شد ما مشغول غذا خوردن شدیم باز دیدیم همان دست پیدا شد و نوشت



فلا و الله لیس لهم شفیع

و هم یوم القیمة فی العذاب



ترس ما زیاده شد و شقاوت بعضی زیادتر خواستند آن كف را بگیرند پنهان گردید باز مشغول خوردن طعام شدیم دوباره دست ظاهر شده و بر دیوار نوشت



و قد قتلوا الحسین بحكم جور

و خالف حكمهم حكم الكتاب



ما دست از طعام باز داشتیم زهر مار شد بر ما در این اثناء راهبی كه بر دیر منزل داشت بر بام برآمد نگاهی به سر مطهر امام علیه السلام كرد فرای نورا ساطعا من فوق الرأس چشم آن راهب كه بر سر نورانی امام علیه السلام افتاد دید مثل شب چهارده می درخشید از بالای دیر بزیر آمد پرسید شما لشگر از كجا می آئید و این سر پر نور كه ضیاء او عالم را منور و عطر او جهانی را معطر نموده سر كیست؟

گفتند: ما از اهل عراقیم و این سر امام آفاق حسین بن علی بن ابیطالب علیهماالسلام


است.

راهب گفت: آن حسینی كه پسر فاطمه است و پسر پسر عم پیغمبر خدا محمد است؟

گفتند: آری.

گفت: تبالكم و الله لو كان لعیسی بن مریم ابن لحملناه علی احداقنا وای بر شما و آئین شما به ذات خدا اگر عیسی مسیح را یك پسر می بود هر آینه ما طایفه نصاری فرزند عیسی علیه السلام را بر حدقه چشمهای خود جای می دادیم ای بی مروت لشگر شما پسر پیغمبر خود را كشته اید و از كشتن او اظهار فرح و خوشحالی می كنید اكنون من از شما حاجتی می خواهم

گفتند: آن چیست؟

گفت: ده هزار درهم مرا از آباء و اجداد خود ارث رسیده این دراهم را از من بگیرید این سر را تا زمان رفتن به من بدهید تا مهمان من باشد.

ایشان قبول كردند راهب دو همیان آورد كه در هر یك پنجهزار و پانصد درهم بود عمر سعد محك خواست پولها را وزن كرد و صرافی نموده محك زد و به خازن خود سپرد و بعد گفت سر را به راهب بسپارید راهب نیز آن سر را مثل جان دربر گرفت فغسله و نظفه و حشاه بمسك و كافور سر را به مشگ و گلاب شست كافور بر آن سر پر نور پاشید و در میان حریری پیچید و وضعه فی حجره سر مطهر آقا را روی زانوی خود نهاد و نوحه و گریه بسیار نمود در همین هنگام صدائی شنید كه می گفت:

طوبی لك و طوبی لمن عرف حرمته ای راهب خوشا بر احوال تو كه قدر این سر و احترام وی را نگاهداشتی پس راهب سر را به روی دست بلند نموده عرض كرد یا رب بحق عیسی تأمر هذا الرأس بالتكلم منی ای خدا تو را بحق عیسی بن مریم كه این سر با من حرف بزند كه ناگاه لبهای مبارك حضرت مثل غنچه گل


گشوده شد فرمود:

ای راهب ای شی ترید؟ چه می خواهی؟

عرض كرد: می خواهم بدانم شما كیستی؟

فرمود: انا بن محمد المصطفی صلی الله علیه و آله انا ابن علی المرتضی علیه السلام انا ابن فاطمة الزهراء علیهاالسلام انا المقتول بكربلا انا العطشان بعد ساكت شد، راهب سر را زمین نهاد و صورت به صورت امام نهاد عرض كرد:

یابن رسول الله، به خدا سوگند صورت از صورتت بر نمی دارم تا از زبان تو بشنوم كه مرا روز قیامت شفاعت كنی.

سر بریده فرمود: به دین جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله بیا.

راهب شهادتین بر زبان جاری كرد و مسلمان شد حضرت لب گشود و فرمود یا راهب انا شفیعك یوم القیامة، راهب خوشحال شد.

و اما به روایت راوندی راهب با آن سر مشغول گریه و صحبت بود تا آنكه لشگر آمدند و مطالبه ی سر مطهر را كردند راهب گفت ای سر سروران عالم فدایت شوم من مالك هیچ چیز بغیر از جان خود نیستم گواه باش كه من از بركت سر بریده ی تو مسلمان شدم اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمد رسول الله آقا جان و انا مولاك و من بعد از این غلام تو شدم و تا جان دارم برای شما اشگ می بارم پس آن راهب سر را آورده گفت رئیس لشگر كیست تا با او سخنی بگویم عمر سعد را نشان دادند راهب بنزد عمر سعد آمد و با كمال عجز و لابه گفت یا عمر سئلتك بالله و بحق محمد صلی الله علیه و آله ان لا تعود الی ما كنت تفعله بهذا الرأس از تو خواهش دارم و تو را به ذات اقدس الهی و به روح رسالت پناهی قسم می دهم كه دیگر به این سر بی احترامی مكن یعنی بالای نیزه مزن و در میان مردم در آفتاب مگردان و در حضور خواهران و دختر و پسرش جلوه مده و از صندوق بیرون میاور كه این سر در نزد حضرت داور قرب و منزلت دارد عمر سعد قبول كرده سر را گرفت ففعل


بالرأس مثل ما كان یفعل فی الأول همینكه از دیر سرازیر شد دوباره آن ملعون حكم كرد سر آقای ما را بر نیزه زدند و در مقابل زنان آورده به نزد اطفال پدر كشته جلوه دادند و اما راهب بعد از اسلام آوردن از دیر بزیر آمد رفت در كوفه و در آنجا مدت العمر بر آقای غریب ما گریه می كرد اما عمر سعد نزدیك شام از خزانه ی دار جرامین دراهم را طلبید دید سر به مهر است همینكه گشود دید سفالست سكه آنها منقلب شده در یك رو نوشته و لا تحسبن الذین غافلا عما یعمل الظالمون در روی دیگر نوشته و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون عمر سعد خیره ماند گفت خسرت الدنیا و الاخرة بیائید اینها را در نهر بریزید فاطرحوها فی النهر.